فرشته ما

كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد :« مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد ، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟  »

خداوند پاسخ داد: « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته‌ام . او از تو نگهداري خواهد كرد . » اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه :« اما اينجا در بهشت ، من هيچ كار جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند .

خداوند لبخند زد « فرشته تو برايت آواز مي‌خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»

كودك ادامه داد : « من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟»

خداوند او را نوازش كرد و گفت : « فرشته تو ، زيباترين و شيرين ‌ترين واژه‌هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني .»

كودك با ناراحتي گفت : « وقتي مي‌خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟»

اما خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت : « فرشته‌ات ، دستهايت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي‌دهد كه چگونه دعاكني.»

كودك سرش را برگرداند و پرسيد : « شنيده‌ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي‌كنند . چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟  «

فرشته‌ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.»

كودك با نگراني ادامه داد : « اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي‌توانم شما راببينم ، ناراحت خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت :‌ « فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گر چه من هميشه دركنار تو خواهم بود .»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي‌شد . كودك مي‌دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.

او به آرامي يك سئوال ديگر از خداوند پرسيد : « خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگوييد.»

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

« نام فرشته‌ات اهميتي ندارد . به راحتي او را مادر صدا كن .»

 

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد . روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد . تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند . بطور اتفاقي درب خانه اي را زد . دختر جوان و زيبائي در را باز كرد . پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد . دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد . پسر با آهستگي شير را سر كشيد و گفت : « چقدر بايد به شما بپردازم ؟ » . دختر پاسخ داد : « چيزي نبايد بپردازي . مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد . » پسرك گفت : « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته
انرا خواند:«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

 

چند راهنمایی برای بنزین زدن

من نمی‌دانم بنزین در مملکت شما لیتری چند است، امّا اینجا در کالیفرنیا ما برای هر لیتر یک دلار می‌پردازیم.  امّا رشتهء کاری من مدّت 31 سال در زمینهء نفت و بنزین است، بنابراین ترفندهایی وجود دارد که بتوانیم از هر لیتر بنزینی که می‌خریم حدّاکثر استفاده را بکنیم.

در اینجا در خطّ لولهء کایندر مورگان که من در سان خوزهء کالیفرنیا کار می‌کنم، در 24 ساعت از طریق خطّ لوله چهار میلیون گالن تحویل می‌دهیم.  یک روز گازوئیل، روز بعد بنزین هواپیما و انواع بنزین معمولی.  ما 34 مخزن در اینجا داریم که گنجایش آنها روی هم رفته 000ر800ر16 گالن است.

فقط صبح زود که حرارت زمین هنوز در پایین‌ترین حدّ قرار دارد بنزین بزنید.  به خاطر داشته باشید که در تمام پمپ‌بنزین‌ها مخزن سوخت در زیر زمین قرار دارد.  هرچه زمین سردتر باشد، بنزین غلیظ‌تر و متراکم‌تر است.  وقتی هوا گرم می‌شود، بنزین منبسط می‌گردد.  بنابراین، خرید بنزین در بعد از ظهر و حتّی شب که هنوز هوا کاملاً سرد نشده و بر بنزین اثر نگذاشته، سبب می‌شود که یک لیتر شما واقعاً یک لیتر نباشد.  در صنعت نفت، گرانش معیّن و حرارت بنزین، گازوئیل و سوخت هواپیما، اتانول و سایر محصولات نفتی نقشی مهم ایفا می‌کند.

هر درجه حرارت که افزایش یابد منفعت زیادی نصیب این صنعت می‌کند.  امّا جایگاههای سوخت دارای دستگاه جبران حرارت در پمپ‌هایشان نیستند.

وقتی مشغول بنزین زدن هستید، دستگیره را تا آخر فشار ندهید.  اگر نگاه کنید میبینید دارای سه درجه است: کُند، متوسّط و تند.  در حالت کُند میزان تبخیر را که در اثر پمپ شدن بنزین حاصل می‌شود به حدّاقلّ می‌رسانید.  همهء شیلنگ‌ها دارای محلّ بازگشت بخار هستند.  اگر سریع بنزین بزنید، مایع دیگری که وارد مخزن بنزین شما شده بخار می‌شود.  این بخار مکیده شده وارد مخزن زیرزمینی می‌شود به طوری که وقتی شما بنزین می‌زنید، در واقع به آن میزان که دستگاه نشان می‌دهد بنزین نزده‌اید.

یکی از مهم‌ترین نکات برای بنزین زدن این است که وقتی باک اتومبیل نصفه است بنزین بزنید.  دلیل آن این است که، هرچه بنزین بیشتری داخل باک باشد، هوای کمتری فضای خالی آن را اشغال میکند.  بنزین به مراتب سریع‌تر از آنچه که تصوّر میکنید تبخیر می‌شود.  مخازن ذخیرهء بنزین دارای سقف داخلی شناور هستند.  این سقف به عنوان نقطهء صفر بین بنزین و جوّ عمل می‌کند تا تبخیر را به حدّاقل برساند.  برخلاف جایگاه‌های بنزین، اینجا که من کار میکنم، هر تانکری که ما بارگیری میکنیم دارای دستگاه جبران حرارت است تا هر گالن عملاً به میزان یک گالن باشد.

نکتهء دیگری که باید یادآوری کنم این است که اگر تانکر بنزین در حال تخلیه به مخزن بنزین باشد و شما هم در جایگاه سوخت باشید، در آن موقع بنزین‌ نزنید.  به احتمال زیاد بنزینی که تخلیه می‌شود سبب می‌گردد که بنزین داخل مخزن به هم بخورد و آنچه از آشغال و آلودگی که معمولاً ته‌نشین می‌شود، بالا بیاید و قسمتی از آن نصیب اتومبیل شما شود.

امیدوارم این نکات برای حفظ ارزش پول شما مفید بوده باشد

نامه ای از طرف خدا

به : شما

تاريخ : امروز

از: رئيس

موضوع : خودت

عطف به : زندگي

 

من خدا هستم . امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم . اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو .

وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است .

شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به كسي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد .

ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار مي كند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند .

وقتي كه روابط تو و همسرت ، رو به تيرگي و بدي مي گذارد و دچار ياس مي شوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده .

وقتي ماشينت خراب مي شود و تو مجبوري براي يافتن كمك كيلومتر ها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد .

ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي مي كني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند .

وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند .

ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نمي دانستي .

اگر بخواهیم می توانیم

 دكتر ها به من گفتند كه هيچ گاه راه نمي روم، اما مادرم گفت كه من راه مي روم و من حرف مادرم را باور كردم.

بگذاريد داستان دختر كوچكي را برايتان بگويم كه در يك كلبه محقر دور از شهر در يك خانواده فقير به دنيا آمده بود. زايمان ، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس ، ضعيف و شكننده اي بود. همه شك داشتند كه زنده بماند.

وقتي 4 ساله شد بيماري ذات الريه و مخملك را با هم گرفت ، تركيب خطرناكي كه پاي چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود چون مادري داشت كه او را تشويق و دلگرم مي كرد. مادرش به او گفت : «علي رغم مشكلي كه در پايت داري با زندگي ات هر كاري كه بخواهي مي تواني بكني، تنها چيزي كه احتياج داري ايمان ، مداومت در كار ، جرات و يك روح سرسخت و مقاوم است.»

بدين ترتيب در 9 سالگي دختر كوچولو بست هاي آهني پايش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها مي گفتند كه هيچ گاه به طور طبيعي راه نمي رود، راه رفت و 4 سال طول كشيد تا قدم هاي منظم و بلندي را برداشت و اين يك معجزه بود. او يك آرزوي باور نكردني داشت، آرزو داشت بزرگ ترين دونده زن جهان شود اما با پاهايي مثل پاهاي او اين آرزو چه معنايي مي توانست داشته باشد؟

در 13 سالگي در يك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرين نفر بود. همه به اصرار به او مي گفتند كه اين كار را كنار بگذارد، اما روز فرا رسيد كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ويلما در هر مسابقه اي شركت كرد و برنده شد.

در سال 1960 او به بازي هاي المپيك راه يافت، و آنجا در برابر قهرمان دونده زن دنيا يك دختر آلماني قرار گرفت و تا بحال كسي نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ويلما پيروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادي 400 متر، 3 مدال المپيك گرفت.

آن روز او اولين زني بود كه توانست در يك دوره المپيك 3 مدال طلا كسب كند، در حالي كه گفته بودند او هيچ وقت نمي تواند دوباره راه برود.

عشق

تا حالا کفشاتو نگاه کردی؟

دو تا عاشق دو همراه که بی هم میمیرن .

با هم خاکی میشن بدون هم زیر بارون نمیرن .

کاش آدما کمی از کفشاشون یاد بگیرن..

ضربه مغزی

در يک گاردن پارتي خانم ژولي پايش به سنگي خورد وبا پشقاب غذا در دستش به زمين خورد، علت زمين خوردنش کفش جديد ش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود.

دوستان کمک کرده و او را از زمين بلند و بر نيمکتي نشاندند و جوياي حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتي ندارد. مهماندار پشقاب جديدي با غذا به ايشان داد.

خانم ژولي بعد از ظهر خوبي را به اتفاق دوستانش گذراند و بسيار راضي به اتفاق همسرش به خانه برگشت.

چند ساعت بعد همسر ژولي به دوستاني که در گاردن پارتي بودند تلفن کرد و اطلاع داد که ژولي را به بيمارستان برده اند.

خانم ژولي در ساعت 18 همان روز در بيمارستان فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزي تشخيص دادند.

چند لحظه از وقت خود را به مطالبي که در پي مي آيند معطوف کنيد، شايدروزي شما با چنين اتفاقي برخورد کنيد و بتوانيد زندگي شخصي را نجات دهيد  

يک متخصص اعصاب (نرولوگ ) مي گويد:بعد از يک ضربه مغزي که منجر به خون ريزي رگي در ناحيه مغز شده،اگر شخص ضربه ديده رادر زماني کمتر از سه ساعت به بيمارستان برسانند امکان بر طرف کردن حادثه و نجات شخص بسيارزياد است. ولي همواره بايد قادر به تشخيص حادثه بود و اين عمل بسيار ساده است.

پزشک متخصص مي گويد مهمترين وظيفه تشخيص حادثه خون ريزي مغزي است و بعد از تشخيص و قبل ازسه ساعت بايد شخص را به پزشک  رساند.  

متخصص مي گويد يک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ريزي مغزي مي تواند با سه سئوال ساده از مريض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن پارتي يک نفر سئوالهاي زير را از ژولي کرده بود حتما" ژولي زيبا و جوان اکنون زنده بود..  

1 ــ از بيمار يا شخص ضربه مغزي خورده بخواهيد به خندد.

2 ــ از بيمار يا شخص ضربه خورده بخواهيد دو دستش را بالا نگه دارد.

3 ــ از بيمار يا شخص ضربه خورده بخواهيد يک جمله ساده را تکرار کند.

مثلا" بگويد خورشيد در آسمان بسيار خوب مي درخشد.

اگر بيمار يا شخص ضربه خورده قادر به انجام يکي از اين کارها نباشد بايد فوري اورژانس را خبر کرده و بيمار را به بيمارستان منتقل کرده و به مسئول مربوطه عدم اجراي يک يا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ايشان پزشک را در جريان گذارد.

يک متخصص قلب و يا اعصاب مي گويد اگر کسي اين ايميل را دريافت کند و حداقل آنرا براي ده نفر ديگر ارسال دارد،مطمئن باشد که در زندگي اش جان يک يا چند فرد را نجات داده است.

توجه کنيد، تعداد افرادي که اين روزها با اينترنت کار ميکنند در دنيا چقدر است و اگر ده نفر به ده نفر ديگر اين ايميل را ارسال دارند،تعداد افراد آشنا با اين سئوالها به صورت تابع نمايي در کمتر از يک ماه به ميليونها نفر خواد رسيد. 

ساعات کار

امريکا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت استراحت ، 2 ساعت ماندن در ترافيک ، 2 ساعت تفريح

 ناسالم  ، 2 ساعت تماشای تلويزيون ، 2 ساعت کار با اينترنت

 

فرانسه : 8 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 2 ساعت قدم زدن در خيابان ، 4 ساعت کتاب

 خواندن ، 2 ساعت حرف زدن عليه تلويزيون ، 2 ساعت خنديدن

 

ايتاليا : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 4 ساعت غذا خوردن ، 6 ساعت حرف زدن ، 2

 ساعت خيابان گردی

 

آلمان : 8 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 2 ساعت اضافه کار ، 2 ساعت تماشای مسابقات

 تلويزِيونی ، 2 ساعت مطالعه ، 2 ساعت فکر کردن به خودکشی

 

کوبا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت تفريح ، 4 ساعت خواب ، 4 ساعت گوش کردن به سخنرانی

 کاسترو

 

عربستان سعودی : 8 ساعت تفريح همراه با کار ، 6 ساعت تفريح همراه با خريد در خيابان

 ، 10 ساعت خواب

 

مصر : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 8 ساعت کشيدن قليان ، 2 ساعت گوش کردن به ام

 کلثوم ، 2 ساعت حرف زدن در مورد گذشته

 

هندوستان : 8 ساعت جستجوی کار ، 6 ساعت خواب ، 6 ساعت تماشای فيلم ، 2 ساعت

 جستجو برای محل خواب ، 2 ساعت برای رد شدن از خيابان

 

پاکستان : 4 ساعت کار غير مجاز ، 8 ساعت خواب در حين کودتا ، 8 ساعت اعتراض عليه

 کودتا ، 4 ساعت فرا ر از دست پليس

 

ايران : 8 ساعت خواب ، 8 ساعت استراحت ، 2 ساعت حرکت در ترافيک ، 1 ساعت کار

 ،3 ساعت بحث در مورد گذران اوقات فراغت ، 2 ساعت بحث در مورد فوتبال!

 

 

بیندیشیم

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و سجاده اش

عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:

چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خودآمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو

که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي .. .. .  

خود را تغییر دهیم نه جهان را

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .

روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند .

خود را تغییر دهیم نه جهان را

 

 

شوخی با خانم ها

خانم ها مثل راديو هستند. هر چي مي خواهند مي گويند ولي هر چه بگو يي نمي شنوند.

خانم ها مثل شبكه اينترنت هستند، از هر موضوعي يك فايل اطلاعاتي دارند.

خانم هامثل چسب دوقلو هستند، اگر دستشان با گوشي تلفن مخلوط شد, ديگر بايد سيم را بريد.

خانم ها مثل موتور گازي هستند، پر سر و صدا , كم سرعت , كم طاقت.

خانم ها مثل رعد و برق هستند، اول برق چشمهاشون مي رسه , بعد رعد صداشون.

خانم ها مثل ليمو شيرين هستند، اول شيرين و بعد تلخ مي شوند.

خانم ها مثل موبايل هستند، هر وقت كاري مهم پيش مي آيد در دسترس نيستند.

خانم ها مثل گچ هستند، اگر چند دقيقه مدارا كنيد آنچنان سخت مي شوند كه هيچ شكلي نمي گيرند.

خانم ها مثل كنتور برق هستند، هر چند سالي يكبار سن آنها صفر مي شود.

خانم مثل فلزياب هستند، هرگاه از نزديكي طلافروشي رد مي شوند عكس العمل نشان مي دهند.

اگه تيپ بزنيم بريم سر كار، ميگن ببينم با كي قرار داري؟

اگه لباسهاي معمولي بپوشيم، ميگن تواصلا' سليقه نداري

اگه زياد بگيم دوستت دارم، ميگن باز چه نقشه اي تو سرته

اگه نگيم دوستت دارم، ميگن پاي كسه ديگه اي وسطه

اگه زنگ نزنيم، ميگن انگار سرت خيلي شلوغه

اگه تو خونه زياد بخنديم، ميگن ديونه شدي

اگه كم بخنديم، ميگن بخت النحس

اگه شام بخواهيم، ميگن فقط فكر شكمشه

اگه شام نخواهيم، ميگن ذليل مرده شام با كي كوفت كردي!

شما بگين ما چيکار کنيم؟.. 

وقتی نوشابه می خورید در بدنتان چه اتفاقی می افتد

10 دقيقه بعد: 10 قاشق چايخوري شكر وارد بدنتان ميشود. ميدانيد چرا با وجود خوردن اين حجم شكر دچار استفراغ نميشويد چون اسيد فسفريك، طعم آن را كمي ميگيرد و شيريني اش را خنثي ميكند

 

20دقيقه بعد: قند خونتان بالا ميرود و منجر به ترشح ناگهاني و يكجاي انسولين ميشود. كبدتان شروع ميكند به تبديل قند به چربي تا قند خون، بيشتر از اين بالا نرود

 

40دقيقه بعد: حالا ديگر جذب كافئين كامل شده؛ مردمكهايتان گشاد ميشود، فشار خونتان بالا ميرود و در پاسخ به اين حالت، كبدتان قند را به داخل جريان خون رها ميكند. گيرنده هاي آدنوزين مغز حالا بلوك ميشوند تا از احساس خواب آلودگي جلوگيري كنند

 

45دقيقه بعد: ترشح دوپامين افزايش پيدا ميكند و مراكز خاصي در مغز، كه حالت سرخوشي ايجاد ميكنند، تحريك ميشوند. اين همان مكانيسمي است كه در مصرف هروئين منجر به ايجاد سرخوشي ميشود.

 

بعد از 60 دقيقه: اسيد فسفريك موجود در نوشابه، داخل روده كوچك، به كلسيم، منيزيم و روي ميچسبد. متابوليسم بدن افزايش پيدا ميكند. ميزان بالاي قند خون و شيرين كنندههاي مصنوعي، دفع هرچه بيشتر كلسيم را از طريق ادرار باعث ميشوند

 

مدتي بعد: كافئين در نقش يك داروي ادرارآور وارد عمل ميشود. حالا ديگر كلسيم و منيزيم و رويي كه قرار بود جذب بدن شود، بيش از پيش از طريق ادرار دفع ميشود و به همراه آن مقادير زيادي آب، سديم و ديگر الكتروليتها نيز از دست ميرود

 

مدتي بعدتر: كم كم آن غوغايي كه در بدنتان ايجاد شده بود فروكش ميكند و نوبت به افت قند ميرسد. در اين مرحله يا خيلي حساس و تحريك پذير ميشويد يا خيلي كرخت و بيحال. حالاديگر تمام آن آبي را كه از طريق نوشابه وارد بدن خود كرده بوديد، دفع كرده ايد؛ آبي كه ميشد به جاي اسيد و كافئين و شكر، حاوي مواد مفيدي براي بدنتان باشد. تا چند ساعت بعد اثر كافئين هم از بين ميرود و شما هوس يك نوشابه ديگر ميكنيد.

 

 

نوشابه خورترين ملت جهان

 

 

سرانه مصرف نوشابه هاي گازدار در ايران ۴۲ ليتر است. با مقايسه اين آمار با آمار ديگر كشورهاي جهان به اين نتيجه وحشتناك مي رسيم كه ما در سرانه مصرف نوشابه هاى گازدار مقام اول را در جهان پيدا كرده ايم. براي اين كه بيشتر وحشت كنيد، بد نيست بدانيد كه:

 

ميانگين مصرف نوشابه هاي گازدار در دنيا براي هر فرد 10 ليتر است

 

در بيست سال اخير، مصرف نوشابه هاى گازدار در كشور، نزديك به ۱۵درصد رشد داشته است

 

در طي اين بيست سال، مصرف شير و لبنيات، تنها حدود يك دهم درصد رشد كرده است

 

سرانه مصرف لبنيات در ايران كمتر از يك سوم استاندار جهاني است

 

 

طبق آمار، ۹۰ درصد كودكان ۲۴ ماهه تا ۱۲ ساله كشورمان، روزانه حداقل يك بار پفك و نوشابه مصرف كرده اند

 

25  درصد از كودكان ايرانى به نوعي با سوءتغذيه دست به گريبانند

 

يك سوم از مرگ وميرهاي كشور به علت بيماريهاي قلبي عروقي است كه يكي از عوامل اصلي بروز آن، تغذيه غلط است

کمک

 

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.

زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتومبيل را باز كند.

زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»

هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!»

در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»

زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»

مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!

زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!»

سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.»

مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»

خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.

توصیه پزشکی در مورد سرطان

سلول های سرطانی در بدن همه وجود دارند و با تست های استاندارد هم مشخص نمی شوند مگر آنگه شروع به رشد کنند و به میلیارد برسند. در طول عمر ما سلول های سرطانی بین 6 تا 10 بار در بدن به وجو د می آیند. وقتی که سیستم ایمنی بدن قوی است این سلول ها از بین می روند و وقتی فرد سرطان می گیرد به این معنی است که آن فرد مشکلات و کمبود های تغذیه ای پیدا کرده است. برای غلبه بر کمبود های تغذیه ای، تغییر رژیم غذایی و رعایت تنوع و تعادل در مواد غذایی بسیار کمک کننده است و سیستم ایمنی را بر علیه سلول های سرطانی تقویت می کند. روش موثر برای مبارزه و پیشگیری از سرطان این است که سلول های سرطانی را از مواد غذایی مورد نیازشان که موجب تکثیر آن ها می شود محروم کنیم.

مواد غذایی عمده تامین کننده رشد و تکثیر سلول های سرطانی عبارتند از:

1 ـ شکر: ماده غذایی سلول های سرطانی است. با کاهش مصرف شکر، شما یکی از مهم ترین نیازمندی های تغذیه ای سلول های سرطانی را قطع می کنید. یک جانشین طبیعی برای شکر می تواند عسل باشد.

۲ـ نمک ها: اغلب مواد شیمیایی به همراه دارند مانند مواد ضد کلوخه شدن. بهتر است مصرف میزان نمک را کاهش دهید.

۳ـ شیر: موجب می شود سلول های مخاط های بدن موکوس بیشتری (مواد تولید شده توسط سلول های مخاطی بدن) تولید کنند. سلول های سرطانی به خصوص در دستگاه گوارش از موکوس تغذیه می کنند. ماست و پنیر از این نظر جانشین های بهتری برای شیر هستند.

۴ـ گوشت قرمز: محیط اسیدی مورد پسند سلول های سرطانی را فراهم می کند. بهتر است از گوشت ماهی و مرغ استفاده کنید.

چه رژیم غذایی مانع رشد سلول های سرطانی می شود؟

غذاهایی که 80% آن ها از سبزی های تازه باشند و حاوی غلات کامل، انواع حبوبات، دانه ها، مغز ها(بدون نمک) و میوه ها باشند، کمک می کنند که محیط بدن قلیایی شود و محیط رشد مناسب سلول های سرطانی فراهم نشود. سبزی های تازه و آب میوه ها دارای آنزیم های فعالی هستند که سلول های بدن را تغذیه کرده و از سرطانی شدن آن ها جلوگیری می کنند. آنزیم های موجود در غذاها در 40 درجه سانتی گراد از بین می روند به همین دلیل توصیه می شود که سبزیجات را حتی الامکان به صورت نپخته و خام مصرف کنید. چای سبز دارای خاصیت ضد سرطانی است و می تواند جانشین سالمی برای قهوه و چای پررنگ که دارای مقادیر بالایی کافئین هستند، باشد.

بنابراین یک رژیم غذایی عاری از مواد سنتتیک , شکرها , نمک ها و گوشت قرمز و دارای مقادیر فراوانی از سبزیجات و میوه های تازه و بعضی مکمل های غذایی ( مانند ویتامین ای , ویتامین سی و مواد معدنی ....) می تواند بهترین رژیم غذایی برای پیشگیری از سرطان باشد

 

 

 

بهشت و جهنم

فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.

 خدا پذیرفت .

او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند .

همه گرسنه ، ناامید و در عذاب بودند . هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید

ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی آنها بود ، بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند !

عذاب آنها وحشتناک بود .

آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .

او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد . دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند .

ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند .

آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند ، باآنکه همه چیزشان یکسان است ؟

خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند .

هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد ،

چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد .

>>غذای روح - آن لاندرز<<

 

گلی در گلدان نبود

250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .

دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد .

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...

همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

آدرس

پدري با پسرش در خيابان يكي از شهرها به دنبال آدرسي مي گشتند. نزديكيهاي آدرس محل مورد نظرخودبودندكه از شخصي پرسيدندآقا لطفا فلان آدرس كجاست فرد با بي اعتنايي گفت من اين آدرسي كه شما مي گوييد اصلا نمي شناسم و نمي دانم كجاي اين شهراست . پدر و پسر به راه خود ادامه دادندتا محل مورد نظر را يافتند. پس از اتمام كارشان در راه بازگشت كليسايي در مسير آنها بود كه بعلت قشنگي زياد پسرك را به وجددر آورد وبه پدر گفت پدر آيا امكان داردما بازديدي ازاين كليسا انجام دهيم . پدر قبول كرد و وقتي داخل كليسا شدند مردي را مشاهده كردند كه در بالاي سكويي درسالن كليسا ايستاده بود و خطاب به مردمي كه ايستاده بودند مي گفت اي مردم اي عزيزان و اي دوستان من به سخنان من گوش وعمل نمائيد تا من راه بهشت را به شما نشان دهم . پسرك كه خيلي ريزبين و كنجكاو بود به پدر گفت بابا اين مرد كشيش همان شخصي نبود كه در خيابان جوابگوي درست از آدرس ما نبود پس چطوري مي خواهد راه بهشت را به اينها نشان دهد ؟!

 

زنجیر عشق

يک روز بعد ازظهر وقتی که جو با ماشين پونتياکش می‌کوبيد که بره خونه ، زن مسنی رو ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.

اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده بود تا اينکه بهش گفت:  من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.

 زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می شدم . بايستی صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعا لطف شما بود.

 وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره ، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟  و او به زن چنين گفت:

 " شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی  يکنفر هم به من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهيت رو به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!

 چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

 او داستان زندگی پيشخدمت  رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

 وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت.

 " شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يکنفر هم به من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!

وقتی که نوشته زن رو می‌خوند ، اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود .

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.

 وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:

 " همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو!

بياييم هر كدام حلقه اي شده و زنجير عشق را دوباره تشكيل دهيم. نگذاريد زنجير عشق به شما ختم شود .

گفتگو با خدا

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد.

وقت من ابدی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد:

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند، عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد، حسرت دوران کودکی را می خورند.

اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند ، و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

اینکه با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال را فراموش می کنند.آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند ، نه در آینده .

این که چنان زندگی می کنند که گویی ،هرگز نخواهند مرد وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.

خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد، اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف  چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق، در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند  کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند، اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند، اما آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند. بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم

همیشه

دانستن و ندانستن

براي شما پيش نيومده كه فكر كنين كاش فرصتي داشتم، مي‌نشستم با دل سير كتاب‌هاي دوران درسي راهنمايي و دبيرستان رو يك‌دور براي خودم مي‌خوندم. دوباره چند تا معادله حل مي‌كردم، مشتق مي‌گرفتم، الگوريتم مي‌كشيدم، انتگرال مي‌گرفتم، قضاياي هندسي رو يك دور ديگه اثبات مي‌كردم، با هم‌نهشتي‌ها دوباره سروكله‌اي مي‌زدم، يك معادله خفن مثلثاتي رو اثبات مي‌كردم، فرمول‌هاي فيزيك‌مكانيك و شيمي رو مرور مي‌كردم ... اوه! چقدر كار مي‌شد كرد. حتي اگر حوصله داشتم درس‌هاي علوم پايه دوران دانشگاه رو دوباره و براي دل خودم نگاه مي‌كردم. نه براي خوشامد استاد و جزوه‌نويسي و اين‌ها .... از اينكه حتا مفاهيم دروسي مثل دستور زبان فارسي هم ممكنه فراموشم بشه مي‌ترسم. گاهي از اين كه خيلي از معلومات گذشته رو فراموش كردم، بدجوري پكر مي‌شم. شما چطور؟

گاهي فهرست دانستني‌هايي رو كه دوست دارم ياد بگيرم و هيچ وقت در يك عمر (حالا خوش‌بينانه بگير صدسال)، نمي‌شه همه‌شون رو ياد گرفت توي ذهنم مرور مي‌كنم و فقط حسرت مي‌خورم. ببين چقدر چيز جالب توي دنيا هست و چقدر دانستن اون‌ها شورانگيزه و بهره تو از اين همه دانش ....؟ شايد قدر دونه ارزني، شايد هم كمتر. مثل اون حسرتي كه توي يك نمايشگاه بزرگ كتاب به آدم دست مي‌ده. تلخ و سرد!

خوشبخت‌ترين افراد روي زمين، كساني هستند كه يك زمينه علاقه بيشتر ندارند. راحت! يك زمينه رو مي‌چسبن و توش خيلي هم موفق مي‌شن. هم دكترا و پروفسورا و اين حرف‌ها توش هست، هم بهره مادي. بالاخره يك كار رو كه خوب بلد باشي خيلي خوبه ديگه! ديگه مرض كه نداري از همه سوراخ‌سنبه‌هاي عالم سر در بياري. يك چيز رو خوب ياد مي‌گيري و ارضات هم مي‌كنه و برات درآمدزا هم هست و ديگه چي مي‌خواهي مگه؟

ولي افرادي كه هميشه بين دو آسياسنگ «دانستن بيشتر» و «الزامات زندگي» (شغل و درآمد و خونه و حساب و كتاب و ...) مشغول ساييده‌شدن هستند، بهره‌اي از اون نوع خوشبختي ندارن.

نمي‌خوام افسوس بخورم، ولي مي‌تونم عطشناك باشم. انسان احتمالا تشنه به دنيا مي‌ياد و لابد تشنه هم مي‌ره! شايد علتش اينه كه به يادش بمونه كه فقط در لحظه وصل به درياست كه تشنگي تموم مي‌شه!

 

پول می تواند

تختخواب بخرد ولي خواب را نه!

كتاب بخرد و لي خرد را نه !

ساعت بخرد ولي زمان را نه!

شريك بخرد ولي رفيق واقعي را نه!

زيورآلات بخرد ولي زيبايي را نه!

غذا بخرد ولي اشتها را نه !

دارو بخرد ولي سلامتي را نه!

حلقه بخرد ولي عشق ازدواج را نه!

سرگرمي بخرد ولي خوشحالي واقعي و دايمي را نه!

احساس خريدني نيست....!

خدا

منم از خدا خواستم

درست شبیه همون چیزی که تو از خدا خواسته بودی

خدا به منم ندادش

اما نه به خاطر اینکه به صلاحم نبود

واسه اینکه لیاقتش رو نداشتم

لیاقت داشتن اون چیز بزرگ رو نداشتم

بعد از اون ، چیزای دیگه ای هم ازش خواستم

اما اون بازم بهم نداد

ولی من بازم در خونش رو زدم

نشستم زار زار گریه کردم

گفتم باشه نده

اما ازم رو بر نگردون

اگه از خونت بیرونم کنی من می میرم

اون بیرون هوا سرده

اون بیرون پر از گرگه

اون بیرون منو می کشن

خدایا بذار اینجا بمونم

قول می دم دیگه هیچی ازت نخوام

فقط بیرونم نکن

فقط روت رو ازم بر نگردون

نگاهم کرد

لبخندی زد و گفت

مگه نشنیدی خدا ارحم الراحمین

مگه اعتقاد نداری که اگه بنده ای در خونمو بزن من تنهاش نمی ذارم

مگه نشنیدی خدا از همه بیشتر واسه بنده هاش دل می سوزونه

گفتم شنیدم

گفت مگه نشنیدی خدا از بنده های که کم بخوان خوشش نمی یاد

گفتم چرا اما آخه خدا جون تو که کما رو هم نمی دی

لبخندی به روم زد و گفت

می دم

هر چی که بخوای می دم

فقط شاید مدلش با اونی که تو ذهن توئه فرق کنه

فقط شاید زمانش طولانی تر شه

ولی مطمئن باش بهت میدمش

یا اونی که خواستی رو یا بهترش رو............................

جعبه خالی

در شهری دور افتاده ، خانواده فقيری زندگی می کردند. مادر خانواده از اينکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خريد کاغذ کادوی طلايی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود ، چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.
دختر با کاغذ کادو يک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زير درخت کريسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد مادرش برد و گفت : مامان ، اين هديه من است.
مادر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد.
داخل جعبه خالی بود!
مادر با عصبانيت فرياد زد : مگر نمي دانی وقتی به کسی هديه می دهی بايد داخل جعبه چيزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازير شد و با اندوه گفت: مامان جون من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم.
مادر از شرمندگی سرخ شد و قطره های اشک در چشمانش حلقه زد ، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق در بوسه کرد.

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

 

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

طناب

داستان درباره ي يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود .او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد . ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست. تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب بلندی های کوه را تماماً در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود . اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت . چند قدم مانده به قله ی کوه، پایش لیز خورد . و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد .اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود : و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد « !خدایا کمکم کن» : ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد «از من چه می خواهی؟ » ! ای خدا نجاتم بده - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ - .البته که باور دارم - ... اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن - ... یک لحظه سکوت .و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند ... بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود .و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت . 

شما چه قدر به طناب تان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید .هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است .

پنج سوال ترسناک

پنج سوالی که بيشتر از بقيه سوالها مردان را به هراس می‌اندازد عبارتند از:

 

١- به چی فکر می‌کردی؟

٢- مرا دوست داری؟

٣-به نظرت من چاق شده‌ام؟

٤- فکر می‌کنی اون خوشگلتر از منه؟

٥- اگر من بميرم تو چکار می‌کنی؟

چيزی که اين سوالها را خيلی سخت می‌کنه اينه که مطمئناً اگر مردان به آنها پاسخ غلط بدهند(يعنی حقيقت رو بگن)جروبحث مفصلی در می‌گيره.

 

حالا ما در اينجا سوالها را يکی يکی بررسی می‌کنيم و جوابهای احتمالی را در نظر می‌گيريم.

سوال ١ : به چی فکر می‌کردی؟

پاسخ مناسب به اين سوال البته اينه که ببخشين اگه تو فکر رفته بودم عزيزم. داشتم فکر می‌کردم که تو چه زن مهربون، زيبا، عميق، باهوش و فهميده‌ای هستی و من چقدر خوشبختم که با تو آشنا شدم.

اين جواب البته با پاسخ حقيقی که به احتمال زياد يکی از گزينه‌های زير است تشابهی ندارد:

الف: فوتبال

ب: اين که چقدر چاقی

ج: چقدر او از تو خوشگلتره

د: وقتی مردی پولی که از بيمه عمرت می‌گيرم را چطور خرج کنم.

ه: فردا که با دوستام قرار دارم چه بهانه‌ای برای خونه نيومدن بيارم.

سوال ٢ : مرا دوست داری؟

پاسخ مناسب به اين سوال البته و اگر بخواهيد پاسخی با جزئيات بيشتر بدهيد، البته عزيزم است.

پاسخهای نامناسب شامل موارد زير است:

الف: اگه بگم بله خوشحال می‌شی؟

ب: بستگی به اين داره که منظورت از دوست داشتن چيه.

ج: برات مهمه؟

د: کی؟ من؟

ه: آره، جون خودت.

سوال ٣ : به نظرت من چاق شده‌ام؟

پاسخ مناسب اينه:البته که نه

در بين پاسخهای غلط ميشه به اينها اشاره کرد:

الف: در مقايسه با چی؟

ب: نمی‌تونم بگم چاقی ولی خيلی خوش هيکل هم نيستی.

ج: يک خورده اضافه وزن بهت مياد.

د: از اين چاقتر هم ديدمت.

ه: برو جلوی آينه خودت می‌فهمی.

سوال ٤ : فکر می‌کنی اون خوشگلتر از منه؟

باز هم پاسخ مناسب اينه که البته که نه

بعضی از جوابهای غلط به قرار زيرند:

الف: بله. ولی تو خيلی فهميده‌تر و با احساس‌تر هستی.

ب: خوشگلتر که نه، ولی خوش هيکل‌تره.

ج: به خوشگلی تو وقتی که به سن او بودی نيست.

د: منظورت از خوشگلی چيه؟

ه: خوشگلی که ملاک نيست.

سوال ٥ : اگر من بميرم تو چکار می‌کنی؟

اين سواليه که راه فراری نداره. صرفنظر از اين که شما چه جوابی بدهيد برای حداقل يکساعت سوال و جوابهای بعدی آماده شويد. از اين قبيل:

زن: آيا دوباره ازدواج می‌کنی؟

مرد: البته که نه!

زن: چرا؟ از متاهل بودن بدت مياد؟

مرد: البته که نه.

زن: پس چرا دوباره ازدواج نمی‌کنی؟

مرد: باشه. دوباره ازدواج می‌کنم.

زن: دوباره ازدواج می‌کنی؟ (در حالی که اشک در چشمهاش پر شده)

زن: کنار او توی همين تختخواب می‌خوابی؟

مرد: پس کجا بخوابم؟

زن: عکسهای منو برمی‌داری و جاش عکسهای اونو می‌ذاری؟

مرد: اين کار به نظر کار عاقلانه‌ای مياد.

زن: و تو اجازه ميدی که اون انگشترهای منو دستش کنه؟

مرد: نه. اون نمی‌تونه انگشترهای تو رو دستش کنه چون انگشتهاش خيلی نازکتر از انگشتهای توه.

زن: چی گفتی؟

مرد: اوه! منظورم اين بود که ....

 

 

 

دختری با گل رز سرخ

جان بلا نکارد از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد   و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ.  از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل . با اندکي جست و جو و صرف وقت ، او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. جان براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال و يک ماه پس از آن ، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کرد ولي با مخالفت دوشيزه هاليس رو به رو شد . به نظر هاليس اگر جان قلباً به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر جان  به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد:  زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام ؛ موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟ بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال دوشيزه هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق و تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مي کرد. او آن جا ايستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من جان بلا نکارد هستم وشما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !