به آرامی.... شعر از پابلو نرودا

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر سفر نكنی،

اگر كتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نكنی

 

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،

وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند

 

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی

اگر برده‏ی عادات خود شوی،

اگر هميشه از يك راه تكراری بروی

اگر روزمرّگی را تغيير ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،

يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سركش،

و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،

و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،

دوری كنی . .. .،

 

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،

اگر ورای روياها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات

ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .

-

امروز زندگی را آغاز كن

امروز مخاطره كن

 

امروز كاری كن

نگذار كه به آرامی بميری

شادی را فراموش نكن

 

تولد عدل

روز جمعه سيزدهم ماه رجب در اطراف خانه کعبه ازدحام عجيبي برپا بود. در اين جمع تنها يک زن بود که به جاي عبادت بت، خدا را عبادت مي کرد، شرک و کفر بر روحش سايه نينداخته بود. او دين حنيف داشت، همان دين جدش ابراهيم خليل الرحمن، و او نيز در اطراف خانه خدا طواف مي کرد، و از خدا مي خواست تا وضع حملش را آسان کند.

او فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و فرزندي را به بار داشت. و تقدير چنين بود که اين فرزند تولدي مبارک و استثنايي داشته باشد... تولد در خانه خدا...

فاطمه با خدا راز و نياز مي کرد. ناگهان در خود احساس دردي شديد کرد، دردي که فاطمه آن را به خوبي مي شناخت، آخر اين پنجمين حمل او بود، او قبلاً چهار بار ديگر اين درد را در خود احساس کرده بود. فاطمه مضطرب و پريشان شد، او در ميان جمعيت غوطه مي خورد و طواف مي کرد، پس از اين احساس از طواف باز ايستاد ولي موج جمعيت او را به اين سو و آن سو مي کشاند. و درد هر لحظه شديدتر و شديدتر مي شد.

چه مي دانست که خدا چه سرنوشت افتخار آميزي براي او و نوزادش رقم زده است.

فاطمه به دنبال پناهگاهي مي گشت، مأمني که او را از چشم مردم پنهان کند، و سرانجام آغوش گشوده کعبه را در برابر خود ديد. فاطمه قدم به درون خانه کعبه گذارد. و اين تقدير الهي بود که مرد خدا در خانه خدا قدم به صحنه حيات پر افتخار خود بگذارد.

نامش را علي نهادند؛ و با علي، موجودي ديگر نيز موجوديت گرفت، موجودي عزيز، گرانبها و بس کمياب. همان چيزي که بايد راز سعادت جامعه ها را در آن جست، و در آن هنگام جوامع سخت از آن نهي شده بودند، جهان، عدل را نه مي فهميد و نه مي شناخت. ميلاد علي با تولدي ديگر همراه بود؛ تولد عدل...

 

اگر عمر دوباره داشتم......

دان هرالد (Don Herald)  كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.

  بخوانيد:

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .

اگر عمر دوباره داشتم مى  كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى  گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى  شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى  گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى  رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى  رفتم و در رودخانه  هاى بيشترى شنا مى  كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى  داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده  ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته  ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى  داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى  روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك  تر سفر مى كردم .

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى  رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى  دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى  شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم  هايم پرتاب مى  كردم . سگ  هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى  رفتم و مى  خوابيدم. بيشتر عاشق مى  شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى  رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى  رفتم .

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى  كنند، من بر پا مى  شدم و به ستايش سهل و آسان  تر گرفتن اوضاع مى  پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقلتر است"

 

طرح امنیت اجتماعی در آمریکا

در 30 ژوئن 1922 بيل نوروتون پليس واشينگتون مشغول اندازه‌گيري فاصله بين زانو تا مايو شنا در ساحل تيدال باسين مي‌باشد، بعد از آنكه سرهنگ شرل ناظر عالي اماكن و املاك عمومي دستور داده بود كه مايو شنا نبايد بيشتر از شش اينچ تا زانو فاصله داشته باشد.

این عکس جز عکس های مشهور و تاریخی دنیا نیست . فقط از نظر من جالب اومد گفتم شما هم ببینید.

بچه مریض

رابرت دووین چن زو، گلف باز بزرگ آرژانتینی، یک بار برنده جایزه بزرگ شد و چک خود را دریافت کرد و جلوی دوربین فیلمبرداری لبخندی زد و رفت که سوار ماشینش شود و به خانه برگردد. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که زن جوانی جلو آمد، به او تبریک گفت و اظهار داشت که فرزندش بسختی بیمار و نزدیک به موت است و او پول ندارد که فرزندش را به بیمارستان برساند.

دووین چن زو چکی کشید و به دست زن داد و گفت :

- برو به داد فرزندت برس.

هفته بعد، در انجمن گلف بازان حرفه ای ناهار میخورد که یکی از اعضا به سراغش آمد و گفت :

- شنیده ام که هفته پیش بعد از مسابقه یک زن جوان به سراغت آمد.

دووین چن زو سرش را به علامت تصدیق تکان داد. مرد ادامه داد :

- خبری برایت دارم، آن زن یک حقه باز است، فرزندی ندارد و اصولا ازدواج نکرده است. او سرت کلاه گذاشته است رفیق.

دووین چن زو گفت :

- منظورت این است که اصلا بچه مریضی وجود ندارد؟

- درست است!

- خدا را شکر! این بهترین خبری است که در این هفته شنیده ام.

 

شما نجار زندگی خود هستید

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.

برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.

یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

 

 

 

نظر خواهی

چند وقته که عکس های مشهور دنیا رو در وبلاگم می گذارم بعضی از این عکس ها دلخراش هستند می خواستم بپرسم برای اینکه عکسام و سیر وقایع دنیا تو مطالبم کامل باشن اونارم بذارم یا نه لطفا نظر بدهید

آغاز جنگ دوم جهانی

جنگ جهاني دوم با حمله آلمان به لهستان آغاز گرديد. يكي از مهمترين دلايل اوج گيري قدرت نظامي آلمان قبل از جنگ جهاني دوم حقارتي بود كه متفقين بعد از شكست آلمان در جنگ جهاني اول به آن كشور وارد كرده بودند.بنابراين آلمانها در آتش انتقام مي سوختند. به خصوص كه قسمتهاي زيادي از خاك آلمان را بعد از جنگ به لهستان داده بودند. بنابراين عجيب نبود كه اولين كشوري كه مورد تعرض نظامي آلمان قرار بگيرد لهستان باشد. لهستان با آن ارتش قديمي و زهوار در رفته نتوانست در برابر ارتش قدرتمند و جهنمي آلمان نازي حتي چند روزي مفاومت كند و بلافاصله كل كشور تصرف شد. البته سال بعد فرانسه مغرور و از خود راضي هم مغلوب آلمان گرديد. اروپاي مدعي و منادي حقوق بشر و تمدن  چگونه مي تواند جنايات وحشيانه آلمان را در جنگ كه باعث مرگ 70 ميليون انسان گرديد توجيه نمايد.

هيتلر اين ديكتاتور وحشي و آدمكش در اصل آلماني هم نبود بلكه يك جوان فقير اتريشي بود كه در جواني به آلمان رفت .هيتلر به چيزي فراتر از اتريش فكر مي كرد (اتريش كشوري با زبان و فرهنگ آلماني است) او به آلمان بزرگ فكر مي كرد. از موسسين حزب نازي (ناسيونال سوسياليست آلمان) بود و با توجه به شعار هاي ملي گرايي اين حزب، توانست قدرت را در آلمان به چنگ بگيرد. با مديريت عالي و شايستگي فراوان نرخ بيكاري را در كشور كاهش داده و رفاه نسبي در آلمان ايجاد كرد. هيتلر در قبل از جنگ در آلمان و ميان مردمش محبوب بود . هيتلر با توجه به خوي سلطه طلبانه خود و همچنين صنعت بسيار پيشرفته آلمان توانست ارتش بسيار نيرومندي را ايجاد كند. ارتشي كه از لحاظ نفرات تكنيك و تسليحات پيشرفته نظامي از تمام ارتش هاي اروپا قويتر بود.اولين كشوري كه بدون خونريزي تصرف و ضميمه آلمان كرد همان كشور اصلي او اتريش بود و بعد به بهانه اينكه آلماني هاي چكسلواكي در رنج و عذابند مناطق آلماني زبان آن كشور را هم بدون خونريزي تصرف كرد. البته با توجه به ترس انگليس و فرانسه از آلمان و اين فكر كه اين كارها  شايد عطش هيتلر را براي كشور گشايي فروبنشیند با چراغ سبز آنها مواجه گرديد ولي آنها اشتباه مي كردند . هيتلر تمام اروپا و جهان را مي خواست. وقتي انگليس و فرانسه پي به اشتباهشان بردند كه هيتلر رژه پيروزمندانه نظاميانش را در ورشو پايتخت لهستان برپاكرد. تنها بعد از حمله آلمان به لهستان بود كه آن دو كشور به آلمان اعلان جنگ دادند و آتش جنگ جهاني دوم آغاز شد. جنگي كه باعث مرگ حداقل 70 ميليون نفر انسان شد كل قاره هاي جهان را در آن درگير ساخت و دهها كشور آباد را به تلي از خاك بدل ساخت. عكس ذيل در سپتامبر 1939 در ورشو از رژه پيروزي نيروهاي آلماني البته با حضور شخص هيتلرگرفته شده است. هيتلر سال بعد اين رژه را در پاريس مغرور برگزار كرد.

چای

گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.

پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.

چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه،ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت

نمي بريم.

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.

 

آخرین پیام مادر

همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند.

زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان»خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند . شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است .

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند . چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد:

عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که

 مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.

 

 

 

نیویورک در سال 1932

29 سپتامبر 1932 ، طبقه 69 آسمانخراش در حال ساخت GE Building در منهتن نیویورک - 11 کارگر در حال صرف نهار:این عکس مربوط به سال ۱۹۳۲ می باشد و نشان می دهد که این شهر در ۷۵ سال پیش هم سیمایی همچون امروز داشته است. ضمنا صرف نهار در آن ارتفاع وحشتناک و تنها بر روی یک تیرآهن جالب توجه می باشد.

فلمینگ

كشاورزي فقير از اهالي اسكاتلند فلمينگ نام داشت . يك روز در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود ، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك شنيد ، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

پسري وحشت زده كه تا كمر در باتلاق فرو رفته بود ، فرياد مي زند و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند . فارمر فلمينگ او را از مرگ تدريجي و وحشتناك نجات داد...

روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.

مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي كرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادي.

كشاورز اسكاتلندي جواب داد: من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولي بگيرم.

در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

اشراف زاده پرسيد : پسر شماست؟

كشاورز با افتخار جواب داد : بله

با هم معامله مي كنيم . اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد  به مردي تبديل مي شود كه تو به اوافتخار خواهي كرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.

سال ها بعد پسر همان اشراف زاده به ذات الريه مبتلاشد .

چيزي كه نجاتش داد همان پنسيلين بود.

 عکس فلمینگ مربوط به سال ۱۹۲۸ میلادی می باشد

 

مداد

پدر بزرگ، درباره چه مي‌نويسيد؟


  -
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي‌نويسم، مدادي است که با آن مي‌نويسم. مي‌خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
 
 
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:
 
 -
اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده‌ام!
 
 
پدربزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي‌رسي.
 
صفت اول: مي‌تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي‌کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده‌اش حرکت دهد.
 
 
صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي‌نويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث مي‌شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيزتر مي‌شود (و اثري که از خود به جا مي‌گذارد ظريف‌تر و باريک‌تر) پس بدان که بايد رنج‌هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي‌‌شود انسان بهتري شوي.
 
 
صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي‌دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.
 
 
صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.
 
 
و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگي‌ات مي‌کني، ردي به جا مي‌گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي‌کني، هشيار باشي وبداني چه مي‌کني..

هیچوقت به یک خانم دروغ نگید

مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:(عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادا برويم)

 

ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود.اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم بنابراين لطفا لباس هاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم آماده كن

ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ، راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار !

 

زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد.

 

هفته بعد مرد به خانه آمد ، يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

 

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد كه آيا او ماهي گرفته است يا نه ؟

 

مرد گفت :(بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي ؟) 

جواب زن خيلي جالب بود.

 

زن جواب داد : لباس هاي راحتي رو توي جعبه وسايل ماهيگيريت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟

 

 

آتاترک

اين عكس مصطفي كمال پاشا يا آتاترك (لقبي به معناي پدر تركها) مي باشد كه در سال 1923 گرفته شده است. آتاتورك معمار و سازنده تركيه نوين مي باشد. در طول جنگ جهاني اول امپراطوري عثماني كه جز متحدين بود ( قواي متحد شامل آلمان اتريش هنگري و عثماني ) به سختي از متفقين شكست خورد و دول اروپايي كه كينه چندين صد ساله از تركهاي عثماني داشتند اين امپراطوري را كه شامل شمال آفريقا آناتولي و قسمت هايي از اروپا بود تجزيه كردند و حتي مي خواستند شبه جزيره آناتولي را هم كه مركز جمعيتي تركها بود به يونانيها ببخشند. يوناني ها هم كه به تازگي از سلطه عثماني ها رهايي پيدا كرده بودند در آرزوي زنده كردن امپراطوي بيزانس به آناتولي حمله كردند . در آن شرايط نااميد كننده افسري بنام كمال ارتش شكست خورده و از هم پاشيده عثماني را احيا كرد و با رشادت و فداكاري سربازان ترك آناتولي از دست يوناني ها خارج شد و تركها حتي قسمت هايي از اروپا كه هنوز هم جز تركيه مي باشد تصرف كردند. آتاترك براي اينكه به اروپايي ها اطمينان دهد در صدد احياي امپراطوري عثماني نيست نام كشور را جمهوري تركيه گذاشت. در هر صورت اگر من ترك و اهل تركيه بودم آتاترك را دوست داشتم . هر چند به همه كساني كه براي آزادي و رهايي وطنشان از زير يوغ اشغالگران تلاش مي كنند احترام مي گذارم . مخصوصا شهداي جنگ ميهني با عراق متجاوز كه نبايد هيچ گاه فراموش گردند. اين عكس پس از آرامش ايجاد شده در تركيه در سال 1923 از آتاترك گرفته شده است.

رشوه

سلطان عبدالحميد ميرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدي ايالت كرمان چندين سفر به بلوچستان مي رود و در يكي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان را دستگير و با غل و زنجير روانه كرمان مي كند. پسر خردسال سردار حسين خان نيز با پدر زنداني و در زير يك غل بودند . چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندان به ديفتري مبتلا مي شود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاري مي كند كه فرزند بيمار او را از زندان آزاد كند تا شايد بهبود يابد ولي ترتيب اثر نمي دهد.

سردار حسين خان به افضل الملك نديم فرمانفرما نيز متوسل مي شود. افضل الملك نزد فرمانفرما مي رود و وساطت مي كند ، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد . سردار حسين خان حاضر مي شود پانصد تومان از تجار كرمان قرض كند و به فرمانفرما بدهد تا كودك بيمار او را آزاد كند و افضل الملك اين پيشنهاد را به  فرمانفرما منعكس مي كند ، اما باز هم فرمانفرما مي پذيرد.

افضل الملك به فرمانفرما مي گويد: قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است كه پسري در كنار پدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهكار است ، پسر گناهي ندارد.

فرمانفرما پاسخ مي دهد : در مورد اين مرد چيزي نگو كه فرمانفرماي كرمان ، نظم مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد.

همان روز پسر خردسال سردار حسين خان در زندان در برابر چشمان اشكبار پدر جان مي سپارد . دو سه روز پس از اين ماجرا يكي از پسرهاي فرمانفرما  به ديفتري دچار مي شود . هر چه پزشكان براي مداواي او تلاش مي كنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پي در پي قرباني مي كنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و فرزند فرمانفرما جان مي دهد.

فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود ، در نهايت اندوه بسر مي برد. در هيمن ايام روزي افضل الملك وارد اتاق فرمانفرما مي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صداي بلند مي گويد: افضل الملك! باور كن نه خدايي هست و نه پيغمبري ! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعاي من موثر نبوده ، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايست فرزند من  نجات مي يافت.

افضل الملك در حالي كه فرمانفرما را دلداري مي دهد مي گويد: قربان اين فرمايش را نفرماييد ، چرا كه هم خدايي هست و هم پيغمبري، اما مي دانيد فرمانفرماي جهان نيز نظم مملكت خويش را به پانصد گوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصر الدوله نمي فروشد!

 

فاجعه آتش سوزی

25 مارس سال 1911 : صاحبان یکی از کمپانی‌های تولید لباس زنانه در نیویورک همیشه درهای واحدهای تولیدی‌اش را قفل می‌کردند تا مطمئن شوند زنان جوان مهاجر محل کار را ترک نمی‌کنند و چیزی نمی‌دزدند. وقتی در طبقه هشتم این کارخانه آتش‌سوزی به راه افتاد ، در عرض تنها 30 دقیقه ، 146 کارگر مردند. بسیاری از کارگران خود را از بالا به پایین پرت کردند. این حادثه باعث شد توجه بیشتری به امنیت واحدهای تولیدی شود:

عکس کودکان کارگر

این عکس مربوط به سال ۱۹۱۰ میلادی است .

- لوئیس هاینه با عکس‌هایش همان کاری را انجام داد که چارلز دیکنر با رمان‌هایش. هاینه با سفر به مناطق مخالف کشور امریکاعکس‌هایی از زندگی دشوار کارگران کودک گرفت. در این عکس گروهی از کارگران کودک دیده می‌شوند که کارشان جدا کردن زغال‌سنگ از خرده سنگ‌ها است:

 

عکس های مشهور جهان

از امروز می خوام عکس های مشهور دنیا را به همراه توضیحات مختصری از آنها رابرایتان بگذارم.اولین عکس مربوط به جنگ های کریمه است که در سال ۱۸۵۵ میلادی بین کشورهای فرانسه عثمانی  و انگلیس از یکسو و روسیه از سوی دیگر در گرفت. راجر فنتون را می‌توان یکی از نخستین عکاسان جنگ دانست. او در سال 1855 با دشواری فراوان و در حالی که با بیماری وبا مبارزه می‌کرد و درد دنده های شکسته را تحمل می‌کرد ، وسایل عکس‌برداری را بر پشت اسب‌ها به مناطق جنگی کریمه برد و 350 عکس از این جنگ گرفت. ولی نه ملکه انگلیس و نه دیگر پشتیبانان مالی وی حاضر نشدند عکس‌های وی را از اجساد و تآثیرات مخرب جنگ را ببینند. به امید روزی که هیچ جنگی در هیچ جای دنیا نباشد

 

توکل

روزی پیر مردی با پسرش همراه با تمام دارایی خود یعنی یک اسب زندگی میکرد.زندگی بر وفق مراد بود و زمان نیز میگذشت.روزی اسب پیر مرد گریخت و رفت تمام اهل آبادی به پیر مرد  میگفتند:پیر مرد بد شانسی آوردی اسبت که رفت دیگر چه کار می خواهی بکنی ؟و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چند روز بعد اسب پیر مرد با یک گله اسب باز گشت همه اهل آبادی به پیر مرد میگفتند :چه خوش شانسی که یکی رفت و چند آمد و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چندی بعد پسر پیر مرد در حال تعلیم اسبها افتادو پایش شکست. و باز همان اهالی به اوگفتند: پیر مرد بد شانسی آوردی  پای پسرت شکست دست تنها شدی .و باز  همان جمله بود که:همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چند روز بعد از طرف حاکم فرمان رسید که همه جوانان باید به جنگ بروند.در آن آبادی همه رفتند اما پسر پیر مرد ماند و کمک حال پدر شد .
حال خود شما بگویید  که آیا همیشه تمام کارها ی ناخوشایند بد شانسیست؟

یا همه کارهایه خوب خوش شانسیست ؟

 
در هر صورت توکل بر او تحمل سختی ها را بیشتر میکند.

در پناهش سعادت مند باشید.

استقلال عشقی به رنگ آبی

وقتی حواشی مربوط به پرسپولیس را می بینم از اینکه در تیم استقلال فعلا آرامش برقرار است خوشحالم. درست است که استقلال فصل وحشتناکی را پشت سر گذاشت ولی با قهرمانی در جام حذفی توانست به خوبی جبران مافات کند . واقعا فصل عجیب و پر حاشیه ای را از سر گذرانیدیم . باخت های وحشتناک به صنعت نفت و پگاه واقعا باعث شرمندگی هواداران شد. آوردن پر سرو صدای کریمی هم نتوانست گره از مشکلات استقلال بازکند . آخر فصل با خودم می گفتم خدا را شکر که فصل تمام شد اگر ۲ یا سه هفته دیگه ادامه داشت شاید جایمان با شیرین فراز عوض می شد. در هرصورت با بازگشت ژنرال اوضاع بر وفق مراد شد و استقلال هم قهرمان.  من دو نفر را در قهرمانی استقلال بسیار مهم می دانم اول طالب لو و بعد جباری با آن بازی درخشان در فینال. هرچند بنده خدا بعد بازی فهمید ابویش به رحمت خدا رفته و روز شاد زندگیش تبدیل به غمبار ترین روز عمرش شد .

امیدوارم امسال فتح الله زاده قدری بهتر عمل کند تا شاهد درخشش استقلال در فصل بعد باشیم.

 

اینهم عکسی از ژنرال تقدیم به خودش و هواداران

 

اگه زلزله اومد چیکار کنیم

افشاگري عضو گروه نجات بين‌المللي درباره مانورهاي زلزله:

روشهايي که تبليغ مي‌شود، جان انسان‌ها را گرفته است

 

رئيس گروه نجات بين‌المللي در بيان تجربيات خود از نجات انسان‌هاي گرفتار در زلزله‌هاي شديد، برخي پندارها در روش‌هاي نجات را اشتباه مي‌داند و از مثلث حيات سخن مي‌گويد.

به گزارش سرويس بين‌الملل «.......»، گروه نجات بين‌المللي يکي از مجرب‌ترين گروه‌هاي نجات جهان است کهDoug Copp   رئيس آن است.

وي در بيان تجربيات خود آورده است: من به درون 875 ساختمان فروريخته ناشي از زلزله خزيدم و با گروه‌هاي نجات شصت كشور كار كرده و در تعداد زيادي از كشورهاي جهان، گروه‌هاي نجات را سازماندهي نمودم و عضو گروه نجات خيلي از اين كشورها هستم.

همچنين به مدت دو سال به عنوان كارشناس سازمان ملل در زمينه تخفيف فاجعه (UNX051-UNIENET) بودم و از سال 1985 به بعد در صحنه بلاياي طبيعي عمده جهان، به جز مواردي كه فاجعه آني بوده ، شركت داشتم.

 در سال 1996 ما يك فيلم مستند ساختيم كه صحت متدولوژي ارائه شده ما را تأييد مي‌كرد. ما يك مدرسه و يك خانه را با بيست مانكن در داخل آن، فرو ريختيم ، ده مانكن را به صورت خميده و پنهان‌شده (Duck And Cover) و ده مانكن ديگر را به روش بقاي خودم تحت نام مثلث حيات (Triangle Of Life) استفاده كرديم. پس از فرو ريختن ناشي از زلزله مصنوعي، ما به درون آوارها خزيديم و وارد ساختمان‌ها شديم تا نتايج آزمايش را فيلمبرداري و مستند كنيم در اين فيلم كه فنون زنده ماندن خود را تحت نظارت مستقيم و شرايط علمي مرتبط با ريزش آوار تمرين نموديم به روشني نشان مي‌داد آنهايي را كه از روش «خميده و پنهان شده» استفاده كردند، شانس زنده ماندن آنها صفر درصد و براي آنهايي كه از روش ما (مثلث حيات) استفاده كردند، 100 درصد بود.
اين فيلم در تركيه و كشورهاي اروپايي توسط ميليون‌ها نفر ديده شد و در ايالات متحده، كانادا و آمريكاي لاتين هم از طريق تلويزيون به نمايش گذاشته شد.

ادامه نوشته

اندر فواید کوهنوردی

 1-جلوگيري از بروز انواع سكته‌ها : كوهنوردي باعث افزايش پمپاژ وبرون‌دهي خون ازقلب به ميزان 20%مي‌شود كه اين امر ،‌باعث بالارفتن ضربان قلب از72باربه120 باردردقيقه شده كه منجربه سرعت يافتن جريان خون دررگ‌ها وجلوگيري ازلخته شدن خون دررگ‌ها و مويرگ‌ها مي‌شود وحتما مي‌دانيد كه مهمترين  عامل بروزسكته نيز ، لخته شدن خون دررگ‌هاومويرگ‌هامي‌باشد .

 

2-بازشدن مويرگ‌هاي بدن : كوهنوردي سبب مي‌شود ظرفيت مويرگ‌هااز15/ به95/ افزايش يافته وبدين  طريق ، اكسيژن وموادغذايي درنقاط مختلف بدن باسرعت بيشتري توزيع شود وباكيفيتي بهتربه مغز وعضلات وهمچنين احشاء‌داخلي بدن برسد .

 

3-زيادشدن ميزان خون درعضلات : كوهنوردي باعث 20برابرشدن ميزان خون موجوددرعضلات مي‌شودكه همين امر ، باعث رسيدن غذاي بيشتربه عضلات وقوي‌ترشدن آن‌هامي‌گردد .

 

4- افزايش ظرفيت ريه ها : كوهنوردي باعث مي‌شود ظرفيت ريه‌هاوهمچنين توان تهويه آن‌هاافزايش پيداكندوبه همين دليل است كه يك كوهنورد خوب ، دونده خوبي نيزهست .

 

5-جلوگيري ازبيماري نقرس : ورزش كوهنوردي ازايجادرسوبات درمفاصل وتاندون‌هاكه باعث بيماري نقرس مي‌شود جلوگيري مي‌نمايد .

 

6-جلوگيري ازبيماري قندخون : كوهنوردي باعث افزايش سوخت وسازبدن مي‌شود كه اين امرباعث مصرف شدن قنداضافي موجوددربدن شده وازايجادبيماري قندخون جلوگيري مي‌كند .

 

7-ازبين رفتن چربي‌هاي اضافي بدن بويژه درناحيه شكم وجربي‌هاي زيرپوست : كوهنوردي مصرف كالري بدن راتا3برابرافزايش مي‌دهد كه اين امر باعث مصرف چربي‌هاي ذخيره شده دربدن مي‌شود

 

8- تقويت اعصاب وافزايش سلامت روحي رواني : ورزش كوهنوردي چون درطبيعت انجام مي‌شود ، ضمن برخوردارنمودن انسان ازفضاي بكر طبيعت وهواي پاك وسالم ، استفاده ازآب سالم چشمه‌ساران دركوهها ، ودوري ازآنواع آلودگي‌هاي صوتي، تنفسي و . باخارج ساختن اتنسان ازفشارهاي روحي رواني زندگي شهري ، باعث سلامت اعصاب وروان فردنيزمي‌گردد. . ورزش وتحرّك ، رمز سلامتي است ويكي ازپرتحرك‌ترين ورزش‌ها ، كوهنوردي است.

ميلاد كوثر

فاطمه ای طلیعه عشق! ای بهانه هستی! ای عصاره وجود رسول(ص)!

پیش از تو خدای عالم، بهانه ای برای آفریدن نداشت. عشق بی معنا مانده بود.

فخر، فروتنی، بزرگی، آبرو، زیبایی و كمال همه واژه هایی تهی، بی فروغ و بی نشان بودند.

تو اما با طلوع خود برگستره زمان، عشق را معنا كردی؛ فخر را مایه مباهات شدی؛ فروتنی در مكتب تو درس افتادگی آموخت؛ بزرگی، اوج از بلندای تو یافت. آبرو حتی از تو آبرو گرفت؛ زیبایی را تو زینت بخشیدی؛

و ... بالاخره كمال نیز بواسطه تو تكامل پذیرفت.

گاه شكفتن تو، لبخند رضایت بر لبان خدا جاری بود، فرشتگان هل هله كنان شعر سرور

می سرودند، عالم غرق در اشتیاق بود، محمد(ص) اما در پوست خود نمی گنجید.

مانده ام از تو چه بگویم؟ چگونه  بگویم؟ كه قلم درمانده از ستایش توست؛ تویی كه:

تجلّی خدایی و خدای تجلّی؛

كه تمام حسنی و حسن تمام؛

كه دخت یكتای رسولی و یكتا دخت رسول؛

كه كوثر حقیقتی و حقیقت كوثر؛

كه چشم روشن رسولی و روشنای چشم رسول (ص)؛

كه محبوبترین همسری و همسر محبوبترین؛

كه فخر كمالی و كمال فخر؛

كه تجسّم عصمتی و عصمت مجسّم؛

كه حقیقت ژرفی و ژرفای حقیقت؛

كه طهارت محضی و محض طهارت؛

كه ...

تو اما با طلوع خود برگستره زمان، عشق را معنا كردی؛ فخر را مایه مباهات شدی؛ فروتنی در مكتب تو درس افتادگی آموخت؛ بزرگی، اوج از بلندای تو یافت. آبرو حتی از تو آبرو گرفت. 

تاریخ هرگز از یاد نخواهد برد آن بامداد رؤیایی،‌آن پگاه شگرف كه تو در وجود آمدی، گاه شكفتن تو، لبخند رضایت بر لبان خدا جاری بود، فرشتگان هل هله كنان شعر سرور

می سرودند، عالم غرق در اشتیاق بود، محمد(ص) اما در پوست خود نمی گنجید، كودكان شادمانه این و آن سو می پریدند. زنان، بر مادر تو، خدیجه، رشک می بردند.

و اینك...

تو آن ماه تمامی كه روزی از مشرق سرزمین وحی درخشیدن گرفتی و امروز عالمیان همچنان سرگشته و سرمست از حضور شكوهمند تو... 

سالروز ميلاد كوثر قرآن حضرت فاطمه زهرا (س) مبارك باد

 

 

عشق مادر

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا ميداد و تو رو می شست!(به اصطلاح، تر و خشک می کرد)

تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت ياد داد تا چه جوری راه بری.

تو هم اين طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی!

وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده می کرد.

تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی!

وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خريد.

تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی!

وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بری.

تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی!

وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.

تو هم، با فرياد زدنِ: من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی!

وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی بيس بال خريد.

تو هم، با پرت کردن توپ بيس بال به پنجره همسايه کناری، ازش تشکر کردی!

وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خريد.

تو هم، با چکوندن(بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!

وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزينه کلاس پيانوی تو رو پرداخت.

تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای ياد گيری پيانو، ازش تشکر کردی!

وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره.

تو هم، ازش تشکر کردی،با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت سرت رو هم نگاه کنی !

وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای ديدن فيلم به سينما برد.

تو هم، ازش تشکر کردی، ازش خواستی که در يه رديف ديگه بشينه!

وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِيِون بر حذر داشت.

تو هم، ازش تشکر کردی، صبر کردی تا از خونه بيرون بره!

وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.

تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه ای نداری!

وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.

تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن يک نامه ساده !

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگيره(ابراز محبت کنه).

تو هم، ازش تشکر کردی، با قفل کردن درب اتاقت!(نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه!)

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت ياد داد که چطوری ماشينش رو برونی(رانندگی ياد داد).

تو هم، ازش تشکر می کردی، هر وقت که می تونستی ماشين رو بر می داشتی و می رفتی!

وقتی که 17 ساله بودی، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود.

تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اينطوری ازش تشکر کردی!

وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصيلی دبيرستانت، از خوشحالی گريه می کرد.

تو هم، ازش تشکر کردی،اينطوری که، تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدی!

وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.

تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمی خواستی خودتو دست و پا چلفتی نشون بدی!!(به اصطلاح، بچه مامانی!!)

وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟

تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره!!

وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پيشنهاد خط مشی برای آينده ات داد.

تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!

وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلی دانشگاهت در آغوش گرفت.

تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسيدی که: می تونی هزينه سفر به اروپا را برام تهيه کنی!

وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.

تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن اين جمله، پيش دوستات،:اون اثاثيه ها زشت هستن!

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارايی های تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.

تو هم با دريدگی و صدايی(که ناشی از خشم بود)فرياد زدی:مــادررر،لطفاً!!

وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزينه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گريه می کرد بهت گفت که: دلم خيلی برات تنگ می شه.

تو هم ازش تشکر کردی، اينطوری که، يه جای دور رو برای زندگيت انتخاب کردی!!

وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طريق شخص ديگه ای فهميد که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.

تو هم با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردی، "همه چيز ديگه تغيير کرده!!"

وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد يکی از اقوام رو يادآوری کنه.

تو هم با گفتن"من الان خيلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!!

وقتی که 50 ساله بودی، اون، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت.

تو هم با سخنرانی کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!

و سپس، يک روز، اون، به آرامی از دنيا ميره. و تمام کارهايی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود مياد.

      اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کنی...

و، اگه زنده نيست، محبت های بی دريغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...

هميشه به ياد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط يه مادر داری!!!!!

سفرنامه 1

سفر

من يه دوهفته اي نبودم براي همين نتونستم وبلاگم را به روز كنم . جاي شما خالي يه مسافرت تقريبا 3000 كيلومتري اونم با پرايد . سفر من بعد از ظهر پنجشنبه ساعت 6 از يزد شروع شد. ( من در يزد زندگي مي كنم) . جاي دوستان خالي در همن ابتداي سفر يا همون ساعت اول بيست هزار تومان ناقابل جريمه شدم. براي دوستاني كه قرار است از طريق يزد به مشهد بروند بد نيست بگم كه چطور جريمه شدم تقريبا اولين روستاي مسير روستايي بنام خرانق است كه يك پاسگاه هم دارد. بعد از خروج از روستا وارد معبر دالان مانندي مي شويد كه سبفت در آن ممنوع است در جاده يك پرايد بود كه با سرعت 40 كيلومتر در حال حركت بود هرچي بوق زدم كه يا كنار برود يا تندتر برود انگار نه انگار . منم كه خيالم راحت كه پاسگاه اصلا ديد به جاده ندارد سبقت گرفتم . چشمتان روز بد نبيند . تا از دالان بيرون اومدم ديدم يه مامور علامت مي دهد كه وايستا.هنوز هم نفهميدم كجا منو ديدن. فكر كنم رفته بودن بالاي كوه حتما..خلاصه سرتان را در نياورم بعد از گرفتن بيمه فرمودند دوباره برگرد برو پاسگاه . بگذريم كه درتمام مدت برگشت به پاسگاه هم عيال مكرمه شروع به آرام نمودن فضا نموده كه اين چه جور رانندگيه . الان ماشينت رو هم ميگيرن با آزانس بايد برگرديم يزد. خدا بخير كنه آخره سفر را با اين رانندگي . خلاصه برگشتيم و بيست هزار تومان ناقابل هم جريمه شديم. البته اين جريمه باعث شد حواسم را در بقيه سفر جمع كنم . مثلا در جاده هراز در كمركش كوه افتادم پشت يك خاور. حداكثر سرعتش فكر كنم 5 تا بود. همه داشتن سبقت مي گرفتن به جز من كه منتظر بودم يك جا برسم سبقت آزاد . آخرش راننده خاور حوصله اش سر رفت شروع كرد به داد زدن برو برو. كه من سبقت گرفتم . ولي خب از حق نگذريم احتياط در رانندگي به خصوص در جاده هاي ايران ضروري است . بهتر است همه ما اين مقررات را رعايت كنيم . مخصوصا با اين ماشين هاي فكسني و بدون ايمني كه ما سوار مي شويم. در هر صورت من هميشه در دلم از  زحمات مامورين پليس در جاده ها تشكر مي كنم.حتي وقتي كه جريمه هم مي شوم از آنها دلخور نيستم .

جاده طبس در شب به علت تردد شتر بسيار خطرناك است . همه كساني كه مي خواهند در اين جاده در شب تردد نمايند بايد دقت لازم را در اين زمينه بنمايند و تاحد امكان از نور بالا استفاده كنندالبته به شرطي كه باعث اذيت خودرويي كه از روبرو مي آيد نشوند.

ساعت 10:45 شب رسيدم طبس. رفتم مهمانسراي اداره در طبس. هوا در طبس خيلي خيلي گرم بود . حتي آب لوله كشي هم داغ بود. خلاصه شب را هر جور بود به صبح رسانديم.

طبس را همه به خاطر زلزله سال 57 مي شناسند. شهري باجمعيت تقريبا 25000 نفري . با درختان خرماي فراوان در شهر. يك شهر كاملا گرمسيري كه بيشتر به شهرهاي جنوبي ايران شباهت دارد تا شهري در مركز ايران. به خاطر زلزله در شهر تقريبا بافت قديمي وجود ندارد و اكثر خانه نوساز است. شهري از نظر من زيبا . توصيه ميكنم براي يكبار عبوري هم شده سري به اين شهر بزنيد. تقريبا در مركز شهر يك پارك بزرگ بنام باغ گلشن وجود دارد كه يك قنات با آب فراوان در آن جاري است. لهجه مردم كاملا خراساني است و هيچ شباهتي به لهجه يزد ندارد. اين شهر در سال 1381 از استان خراسان منتزع و به استان يزد الحاق شد. بعد از اين الحاق مراودات طبس با يزد بسيار زياد شده و حتي عده زيادي از طبسي ها در شهر يزد ساكن شده اند. اين شهرستان از لحاظ وجود معادن ذغال سنگ بسيار غني است.  با توجه به وسعت زياد شهرستان طبس بعد از الحاق به يزد مساحت استان تقريبا 40 درصد افزايش پيدا كرد . دو بخش دستگردان و عشق اباد هم در اين شهرستان هستند. جالب اينجاست كه با اينكه اين شهر در محدوده استان يزد قرار دارد نماينده مجلس آن با فردوس كه در خراسان جنوبي قرار دارد مشترك است. مطلب ديگر اينكه اين شهر گرمسيري در ديماه 86 دچار سرماي شديد شد و تعدادي از روستاهاي آن هم در محاصره برف گرفتار شدند. اثرات تغيير اقليم.اين سرماي عجيب و بي سابقه بيشتر مركبات و خرماي شهر را نابود كرد. باز هم وقت كردم از سفرم مي نويسم